از پس عینک استاد...

از پس عینک استاد،سرزنش وار به من می نگرد
باز در دیده من می نگرد که چه ها در دل من می گذرد

می کند طلب خود آغاز،بچه ها عشق گناه است گناه
وای اگر بر دل نو خاسته ای لشکر عشق بتازد ناگاه

مبصر امروز چو اسمم را خواند بی سبب داد کشیدم غائب
رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته و طفلک غالب

بچه ها هیچ نمی دانستند که من اینجا و دلم جای دگر
دل آنها پی درس و کتاب،دل من در پی سودای دگر

یاد آن روزکه بگذشت چو باد که تو را دیدم در جامه زرد
تو سخن گفتی اما نه زعشق من سخن گفتم اما نه زدرد

هر که در اینوقت به من می نگرد
از پس شیشه عینک استاد