به رنگ باران ! رنگ بیرنگی تمام آرزوهایم ...
این روزها خیلی زود تمام می شوم و کاخ آرزوهایم ویرانه می شود, ومن هم شاید تظاهر کنم مثل همه ، و خودم را نقاشی و دوستی می گفت اندود ... و دوستی در آخر دنیا زندگی می کرد و از حاشیه می گفت , ولی شاید نمی داند دنیا گرد است ، ابتدا و انتها ندارد، او نمی داند ما در حاشیه بدنیا آمده ایم ، در بحران زندگی می کنیم و سرانجام ... و در این میان گه گاهی عاشق می شویم و از راز می گوییم و کوچه ها تحریم می شود ... از راز می گوییم و عده ای چه بی خبر , یک گام جلو افتاده اند وشاید یک صفحه عقب ، به ضخامت تمام تاریخ انسانی .
ولی من این روزها چشم براه باران هستم ، همان که شاید لکه های سیاه مراپاک کند ... من به انتظار باران از گذرگاه فصل ها می پرم ، از تابوت نگاه کوچه ها ، از روزهای همیشگی وشاید همیشگی روزها ... این روزها من بزرگ می شوم به بزرگی هزاران سال انتظار باران ... وپایان راه من , آغاز دوباره کودکی هاست، هنوز همان کوچه های خاکی با خاک های نم خورده و من هنوز همان کودک روزهای بارانی ام ...